« ورود امام رضا (علیه السلام) به نیشابور | حکم شرعی درباره «کاشت ناخن» » |
چشم های مریم مثل دو مهره ی یاقوت بر پوست مهتابی اش می درخشید و لب های پرخون او وقتی حرف می زد چنان نازک شده بودند که احساس می کردم هر لحظه ممکن است از لب هایش خون بچکد.
خواهرانم یکی از دیگری دیدنی تر شده بودند. در تاریکی آن سلول های لعنتی چهره ی زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم. آن روز بود که متوجه خورشید و زیبایی آن شدم؛ حتی اگر آن را از زیر یک حصار مشبک ببینم….
«قسمتی از کتاب: من زنده ام(خاطرات دوران اسارت) به قلم معصومه آباد،انتشارات: بروج، سال انتشار:1392»
با سلام و احترام
ضمن تشکر مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
موفق باشید.
http://farakhan.kowsarblog.ir/momenoon
فرم در حال بارگذاری ...